«الم» التخاطب بالحروف المفردة سنة الاحباب فى سنن المحارب فهو سر الحبیب مع الحبیب، بحیث لا یطلع علیه الرقیب.


بین المحبین سر لیس یفشیه


قول و لا قلم للخلق یحکیه

زان گونه پیامها که او پنهان داد


یک ذره بصد هزار جان نتوان داد

در صحیفه دوستى نقش خطى است که جز عاشقان ترجمه آن نخوانند، در خلوت خانه دوستى میان دوستان رازى است که جز عارفان دندنه آن ندانند، در نگارخانه دوستى رنگى است از بى‏رنگى که جز والهان از بى چشمى نه بینند:


جمال چهره جانان اگر خواهى که بینى تو


دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن‏

تا با موسى هزاران کلمه بهزاران لغت برفت با محمد صلى الله علیه و آله و سلم در خلوت او ادنى بر بساط انبساط این راز برفت. که الف قلت لها قفى فقالت قاف آن هزاران کلمه با موسى برفت و حجاب در میان، و این راز با محمد مى‏برفت در وقت عیان. موسى سخن شنید گوینده ندید، محمد صلى الله علیه و آله و سلم راز شنید و در راز دار مینگرید. موسى بطلب نازید که در طلب بود، محمد بدوست نازید که در حضرت بود. موسى لذت مشاهدت نیافته بود ذوق آن ندانسته بود، از سمع و ذکر فراتر نشده بود، همه روح وى در شنیدن بود از آن با وى فراوان گفت، باز محمد صلى الله علیه و آله و سلم از حد سمع بنقطه جمع رفته بود، غیرت مذکور او را با ذکر نگذاشته بود، موج نور او را از مهر بر گذاشته بود، تا ذکر در سر مذکور شد و مهر در سر نور، جان در سر عیان شد، و عیان از بیان دور، پس دل که در قبضه نازد غرقه عیان خبر را چکند؟ جان که در کنف آساید با ذکر فراوان چه پردازد؟


کسى کورا عیان باید خبر پیشش و بال آید


چو سازد باعیان خلوت کجا دل در حبر بندد

گفته‏اند الم نواختى است بزبان اشارت که با مهتر عالم رفت، یعنى افرد سرک لى، و لین جوارحک لخدمتى، و اقم معى یمحور سومک تقرب منى، اى سید از پرده واسطه جبریل یک زمان در گذر تا صفت عشق نقاب تعزز فرو گشاید و آن عجائب الذخائر و درر الغیب که ترا ساخته است با تو نماید.


جبرئیل آنجا گرت زحمت کند خونش بریز


خون بهاى جبرئیل از گنج رحمت باز ده‏

اى مهمتر، یک قدم از خاک بیرون نه تا چون عیان بار دهد ساخته باشى و از اغیار پرداخته، اى مهتر، آنچه آن جوانمردان بسیصد و نه سال در خواب نوش کردند تو در یک نفس در بیدارى نوش کن که خانه خالى است و دوست تراست.


شب هست و شراب هست و عاشق تنهاست


برخیز و بیا بتا که امشب شب ماست‏

و گفته‏اند الف اشارت که أنا، لام لى، میم منى أنا منم که خداوندم، رهى را مهر پیوندم، نور نام و نور پیغامم دلها را روح و ریحانم، جانها را انس و آرامم.


لى هر چه بود و هست و خواهد بود همه ملک و ملک من، محکوم تکلیف و مقهور تصریف من. غالب در ان امر من، نافذ در آن مشیت من، بود آن بداشت من، حفظ آن بعون من. منى هر چه آمد از قدرت من آمد، هر چه رفت از علم من رفت، هر چه بود از حکم من بود. این تنبیه است بندگان را که شما عقل و دانش خویش معزول کنید تا برخورید. کار با من گذارید تا بهره برید، خدمت صافى دارید تا بار یابید، حرمت رفیق گیرید تا پیشگاه را بشائید، بر مرکب مهر نشینید تا زود بحضرت رسید، همت یگانه دارید تا اول دیده در دوست بینید.


پیر طریقت و جمال اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى سخنى نغز گفته در کشف اسرار الف و پرده غموض از آن برگرفته. گفت: «الف امام حروف است، در میان حروف معروف است، الف بدیگر حروف پیوند ندارد، دیگر حروف بالف پیوند دارد الف از همه حروف بى‏نیاز است، همه حروف را بالف نیاز است. الف راست است، اول یکى و آخر یکى، یک رنگ، و سخنها رنگارنگ. الف علت شناخت از راستى علت نپذیرفت، تا آنجا که او جاى گرفت هیچ حرف جاى نگرفت. مقام هر حرفى در لوح پیداست، در حقیقت جمع در نظاره جداست. در هر مقامى از مقامات یکى نازل، همه یکى‏اند دوگانگى باطل.»


و گفته‏اند هر حرفى چراغى است از نور اعظم افروخته، آفتابى است از مشرق حقیقت طالع گشته، و بآسمان غیرت ترقى گرفته، هر چه صفات خلق است و کدورات بشر حجاب آن نور است و تا حجاب برجاست یافتن آن را طمع داشتن خطا است.


عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد


که دار الملک ایمان را مجرد یابد از غوغا

ذلک الْکتاب گفته‏اند این کتاب اشارت است بآنک الله تعالى بر خود نبشت از بهر امت محمد (ع) که‏ ان رحمتى سبقت غضبى‏


و ذلک فى قوله عز و جل کتب ربکم على نفسه الرحمة. و گفته‏اند اشارت بآن است که الله بر دل مومنان نبشت از ایمان و معرفت و ذلک قوله «کتب فی قلوبهم الْإیمان» چنانستى که الله گفت بنده من؟ نقش ایمان در دلت من نبشتم، عطر دوستى من سرشتم، فردوس از بهر تو من نگاشتم، دلت بنور معرفت من آراستم، شمع وصل من افروختم، مهر مهر بر آن دل من نهادم، رقم عشق در ضمیرت من زدم، کتب فى قلوبهم الایمان لوح نبشتم لکن همه وصف تو نبشتم، دلت نبشتم همه وصف خود نبشتم، وصف تو که در لوح نبشتم بجبرئیل ننمودم، وصف خود که در دلت نبشتم بدشمن کى نمایم، در لوح نبشتم جفا و وفاء تو، در دلت نبشتم ثنا و و معرفت. نبشته تو از آنچه نبشتم بنگشت، نبشته خود از آنچه نبشتم کى بگردد؟


موسى تخته از کوه کند، چون بر وى توریة نبشتم زبرجد گشت، دل عارف از سنگ جفوت بود چون بر وى نام خود نبشتم دفتر عزت گشت.


هدى للْمتقین جاى دیگر گفت: هو للذین آمنوا هدى و شفاء، گفت این قرآن متقیان را هدى است، مومنانرا شفاست، آشنایى را سبب است، روشنایى را مدد است، کلید گوشها، آینه چشمها، چراغ دلها، شفاء دردها، نور دیده آشنایان، بهار جان دوستان، موعظت خائفان، رحمت مومنان. قرآنى که سناء آلهیت مطلع قدم اوست، نامه که به تیسیر ربوبیت تنزل اوست، کتابى که عزة احدیت بحکم غیرت حافظ و حارس اوست، در سراى حکم موجود و در پرده حفظ حق محفوظ، یقول الله عز و جل إنا نحْن نزلْنا الذکْر و إنا له لحافظون.


چون دانى که قرآن متقیان را هدى است پس نسب تقوى درست کن تا ترا در پرده عصمت خویش گیرد میگوید جل جلاله إن أکْرمکمْ عنْد الله أتْقاکمْ. فردا برستاخیز همه نسبها بریده شود مگر نسب تقوى. هر که امروز بپناه تقوى شود فردا بجوار مولى رسد. خبر چنین است که‏ «یحشر الناس یوم القیمة ثم یقول الله عز و جل لهم طالما کنتم تکلمون و انا ساکت فاسکتوا الیوم حتى اتکلم، انى رفعت نسبا و ابیتم الا انسابکم، قلت ان أکْرمکمْ عنْد الله أتْقاکمْ و ابیتم انتم، فقلتم فلان بن فلان فرفعتم انسابکم و وضعتم نسبى فالیوم ارفع نسبى و وضعت انسابکم، سیعلم اهل الجمع من اصحاب الکرم و این المتقون.».


عمر خطاب کعب الاحبار را گفت که از تقوى با من سخنى گوى. گفت یا عمر بخارستان هیچ بار گذر کردى؟ گفت کردم. گفتا چه کردى و چون رفتى در آن خارستان؟ گفتا متشمر فراهم آمدم و جامه با خود گرفتم و خویشتن را از خار بپرهیزیدم گفت یا عمر آنست تقوى و فى معناه انشدوا:


خل الذنوب صغیرها و کبیرها فهى التقى


کن مثل ماش فوق ارض الشوک یحذر ما یرى‏

لا تحقرن صغیرة ان الجبال من الحصى آن گه صفت متقیان و حلیت ایشان در گرفت گفت: الذین یوْمنون بالْغیْب خداى را نادیده دوست دارند و بیگانگى وى اقرار دهند و بیکتایى وى در ذات و صفات بگروند و پیغامبر وى را نادیده استوار گیرند و رسالت وى قبول کنند و براه سنت وى راست روند و پس از پانصد سال سیاهى بر سپیدى بینند بجان و دل قبول کنند. و پیغام که گزارد و خبر که داد از عالم ملکوت و سدره منتهى و جنات مأوى و عرش مولى و عاقبت این دنیا، بدرستى آن گواهى دهند. و بهمه بگروند. ایشانند که مصطفى (ع) ایشان را برادران خواند و گفت: واشوقاه الى لقاء اخوانى!


و یقیمون الصلاة نماز کنند که گویى در الله مى‏نگرند و با وى راز میکنند، تصدیقا


لقوله علیه السلام: اعبد الله کانک تراه فان لم تکن تراه فانه یراک‏


و قال صلى الله علیه و آله و سلم «ان العبد و اقام فى الصلاة فانما هى بین عینى الرحمن جل و عز، فاذا التفت یقول الله عز و جل: ابن آدم الى من تلتفت الى خیر لک منى تلتفت ابن آدم، اقبل على فانا خیر لک ممن تلتفت الیه.»


کوش تا آن ساعة که بنماز در آیى اندیشه با نماز دارى و دل با راز پردازى و بادب باشى و دل از نعمت برگردانى و قدر راز ولى نعمت بدانى، که دون همت و مختصر کسى باشد که راز ولى نعمت یافت و دل بنعمت مشغول داشت.


و مما رزقْناهمْ ینْفقون در صفت متقیان بیفروزد گفت نواختى که برایشان نهادیم و نعمتى که ایشان را دادیم بشکر آن نعمت قیام کنند، بفرمان شرع درویشان را نوازند و با ایشان مواساة کنند، و نایبان حق دانند در فراگرفتن صدقات، و این خود راه عموم مسلمانانست که فریضه گزارند یا اندکى به تبرع بیفزایند. اما راه اهل حقیقت درین باب دیگرست که ایشان هر چه دارند بذل کنند و نیز خود را مقصر دانند. یکى پیش شبلى آمد گفت در دویست درم چند زکاة واجب شود؟ گفت از آن خود میرسى یا از آن من؟ گفت تا این غایت ندانستم که زکاة من دیگرست و زکاة شما دیگر؟


این را بیان کن. گفت اگر تو دهى پنج درم واجب شود و اگر من دهم جمله دویست درم و پنج درم شکرانه بر سر عامه امت که فریضه زکاة گزارند. حاصل کار ایشان آنست که گویند بار خدایا بآنچه دادیم از ما راضى و خشنود هستى و اهل خصوص که جمله مال بذل کنند ثمره عمل ایشان آنست که الله گوید بنده من بآنچه کردى از من راضى و خشنود هستى و شتان ما بینهما وصف الحال صدیق اکبر گواهى میدهند که چنین است پس از آنکه جمله مال خویش بذل کرد روزى بیامد بحضرت نبوت گلیمى سپید در پوشیده و خلالى از خرما پیش گلیم بیرون زده، قال فنزل جبریل و قال یا محمد ان الله یقرئک السلام و یقول ما لابى بکر فى عبائه قد خلها بخلال؟ فقال یا جبریل انفق علیه ماله قبل الفتح. قال فان الله عز و جل یقول اقرئه السلام و قل له ان الله عز و جل یقول أ راض انت عنى فى فقرک هذا ام ساخط؟ فقال أسخط على ربى؟ انا عن ربى راض.


و گفته‏اند قوام بنده و استقامت احوال وى بسه چیز است یکى دل، دیگر تن و دیگر مال. تا ایمان بغیب ندهد دل وى در راه دین مستقیم نشود و روشنایى آشنایى در وى پدید نیاید، و تا فرایض نماز نگزارد سلامت و استقامت تن وى بر دوام راست نشود، و تا زکاة از مال جدا نکند آن مال با وى قرار نگیرد.


و الذین یوْمنون بما أنْزل إلیْک و ما أنْزل منْ قبْلک. این آیت هم صفت متقیان است و اثبات ایمان ایشان بقرآن و غیر آن هر چه فرو آمد از آسمان از پیغام و نشان بزبان پیغامبران، رب العالمین ایشان را در آن بستود و به پسندید و ایمان ایشان قبول کرد، و هر شرفى و کرامتى که امتان گذشته را بود اینان را داد و بر آن بیفزود و هر گران بارى و سختى که بریشان بود ازینان فرو نهاد. ایشان را روزگار عمل درازتر بود و این امت را ثواب طاعت بیشتر، ایشان را نوبت وقتى بود و عقوبت ساعتى، و گناهان این امت را مجال نوبت تا وقت نزع و عقوبت در مشیت. و انگه رب العالمین منت نهاد بر مصطفى (ع) و گفت‏ «و ما کنت بجانب الطور اذ نادینا»


اى مهتر تو آنجا نبودى حاضر بر آن گوشه طور که ما با موسى سخن تو گفتیم و سخن امت تو؟


موسى گفت بار خدایا من در توریة ذکر امتى میخوانم سخت آراسته و پیراسته و پسندیده، سیرتها نیکو دارند و سریرتها آبادان، که اندایشان؟ فقال الله تعالى فتلک امة محمد. موسى مشتاق این امت شد گفت بار خدایا روى آن دارد که ایشان را با من نمایى؟ گفت نه که ایشان را وقت بیرون آمدن نیست. اگر خواهى آواز ایشان بگوش تو رسانم. پس الله بخودى خود ندا در عالم داد که‏ «یا امة احمد»


هر چه تا قیام الساعة امت وى خواهند بود همه گفتند لبیک ربنا و سعدیک چون ایشان را برخوانده بود بى تحفه بازنگردانید، گفت: اعطیتکم قبل ان تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى.


عجب نیست که موسى کلیم ص پس از آنک در وجود آمده بود و شرف نبوت و رسالت یافته و مناجات حق را بپایان کوه طور شده الله او را بندا برخواند. عجبتر اینست که قومى بیچارگان و مشتى آلودگان ناآفریده هنوز در کتم عدم بعلم الله موجود، ایشان را بندا میخواند و ببندگى مى‏نوازد.


و بالْآخرة همْ یوقنون و برستاخیز و احوال غیبى چنان بى گمان باشند که حارثه آن گه که مصطفى پرسید از وى که:کیف اصبحت یا حارثه؟ قال اصبحت مومنا بالله حقا و کانى باهل الجنة یتزاورون و کانى باهل النار یتعاوون کأنى انظر الى عرش ربى بارزا مصطفى ص او را گفت عرفت فالزم. هذا عامر بن عبد القیس یقول لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا.


أولئک على‏ هدى منْ ربهمْ. اینت پیروزى بزرگوار و مدح بسزا، اینت دولت بى‏نهایت و کرامت بى‏غایت، در فراست بریشان گشاده و نظر عنایت بدل ایشان روان داشته، و چراغ هدى در دل ایشان افروخته تا آنچه دیگران را غیب است ایشان را آشکارا، و آنچه دیگران را خبر است ایشان را عیان، انس مالک در پیش عثمان عفان شد قال و کنت رأیت فى الطریق امرأة فاملت محاسنها فقال عثمان یدخل على احدکم و آثار الزناء ظاهرة على عینیه فقلت اوحى بعد رسول الله فقال لا و لکن تبصرة و برهان و فراسة صادقة. و قد قال صلى الله علیه و آله و سلم اتقوا فراسة المومن فانه ینظر بور الله


پیرى را پرسیدند که این فراسة چیست؟ جواب داد که ارواح تتقلب بالملکوت فتشرف على معانى الغیوب، فتنطق عن اسرار الحق نطق مشاهدة لا نطق ظن و حسبان. و فی معناه انشدوا.


فدیت رجالا فى الغیوب نزول


و اسرارهم فیما هناک تجول‏

یرومون بالاسرار فى الغیب مشهدا


من الحق ما للناس منه سبیل‏

فیلقون روح القدس فى سر سرهم


و یبقون فى معنى لدیه نزول‏

رجال لهم فى الغیب قرب و محضر


و انفسهم تحت الوجود قتیل‏

سرى سقطى استاد جنید بود رحمهما الله، روزى فرا جنید گفت که مردمان را سخن گوى و ایشان را پند ده که ترا وقت است که سخن گویى جنید گفت خود را باین مثابت نمیدانستم و استحقاق آن در خود نمیدیدم آخر شبى مصطفى را بخواب دیدم و کان لیلة جمعة فقال لى تکلم على الناس مصطفى وى را گفت که سخن گوى مردمان را جنید گفت من همان شب برخاستم پیش از صبح و بدر سراى سرى رفتم فدققت علیه الباب فقال السرى لم تصدقنا حتى قیل لک. روز دیگر بجامع بنشست و خبر در شهر افتاد که جنید سخن میگوید. غلامى نصرانى بیامد متنکروا گفت یا شیخ ما معنى‏ قول رسول الله اتقوا فراسة المومن فانه ینظر بنور الله؟


فاطرق الجنید ثم رفع الیه رأسه فقال أسلم فقد حان وقت اسلامک. فاسلم الغلام. نگر تا اعتراض نیارى بر احوال ایشان و منکر نشوى فراسة ایشان را که این گوهر آدمى بر مثال آئینه ایست زنگ گرفته تا آن زنگ بر روى دارد هیچ صورت در وى پدید نیاید چون صیقل دادى همه صورتها در آن پیدا شود، این دل بنده مومن تا کدورات معصیت بر آنست هیچ چیز در آن پیدا نشود از اسرار ملکوت، چون زنگ معاصى از آن باز شود اسرار ملکوت و احوال غیبى در آن نمودن گیرد، این خود مکاشفه دلست، و چنانک دل را مکاشفه است جان را معاینه است. مکاشفه برخاستن عوایق است میان دل و میان حق، و معاینه‏هام دیداریست تا با دلست هنوز با خبرست چون بجان رسید بعیان رسید.


عالم طریقت و پیشواى اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى قدس الله روحه بر زبان کشف این رمز برون داده و مهر غیرت از آن برگرفته، گفت «روز اول در عهد ازل قصه رفت میان جان و دل، نه آدم و حوا بود نه آب و گل، حق بود حاضر و حقیقت حاصل، و کنا لحکمهم شاهدین. قصه که کس نشنید بآن شگفتى، دل سایل بود و جان مفتى، دل را واسطه در میان بود و جان را خبر عیان بود هزار مسئله پرسید دل از جان همه متلاشى، در یک حرف جان همه را جواب داد. در یک طرف نه دل از سوال سیر آمد نه جان از جواب نه سوال از عمل بود نه جواب از ثواب، هر چه دل از خبر پرسید جان از عیان جواب داد تا دل باعیان بازگشت و خبر فرا آب داد. گر طاقت نیوشیدن دارى مینیوش و گرنه به انکار مشتاب و خاموش، دل از جان پرسید که وفا چیست؟ و فنا چیست؟ و بقا چیست؟ جان جواب داد که وفا عهد دوستى را میان در بستن است و فنا از خودى خود برستن است و بقا بحقیقت حق پیوستن است. دل از جان پرسید که بیگانه کیست؟ و مزدور کیست؟ و آشنا کیست؟


جان جواب داد که بیگانه رانده است، و مزدور بر راه مانده، و آشنا خوانده. دل از جان پرسید که عیان چیست؟ و مهر چیست؟ و ناز چیست؟ جان جواب داد که عیان رستاخیز است و مهر آتش خون آمیز است، ناز نیاز را دست آویز است. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان با بیان بدساز است، و مهر با غیرت انباز است، و آنجا که ناز است قصه درازست. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان شرح نپذیرد، و مهر خفته را براز گیرد، و نازنده بدوست هرگز نمیرد. دل از جان پرسید که کس بخود باین روز رسید؟


جان جواب داد که من این از حق پرسیدم حق گفت یافت من بعنایت است، و پنداشتن که بخود بمن توان رسید جنایت است. دل گفت دستورى هست یک نظر، که بماندم از ترجمان و خبر؟ جان جواب داد که ایدر خفته را آب رود و انگشت در گوش آواز کوثر شنود؟ این قصه میان جان و دل منقطع شد، حق سخن در گرفت و جان و دل مستمع شد قصه میرفت تا سخن عالى شد و مکان از نیوشنده خالى شد، اکنون نه دل از ناز مى‏بیاساید نه جان از لطف. دل در قبضه کرم است و جان در کنف حرم، نه از دل نشان پیدا نه از جان اثر، در هست نیست کر مست و در عیان خبر، سرتاسر قصه توحید همین است، کنت له سمعا یسمع له. گواهى بداد که چنین است».